آثار تاریخی یزد

با سلام و خسته نباشید خدمت همه وبگردای عزیز ..میخوام بدون ذکر مقدمه بریم سراغ اصل مطلب..اصل مطلب اینه که میخوام آثار تاریخی شهر دوست داشتنی خودم رو بهتون نشون بدم..اگه گفتین چه شهریه؟...با یه نیم نگاه به عکس زیر متوجه خواهید شد که مال کدوم شهره..عکسی که در ذهن اکثریت مردم جهان و ایران جای افتاده... چرا که در تمام رسانه ها اعم از تلویزیون ...تبلیغاتی..اینترنتی...روزنامه ها و مجله و غیره به اثبات بودن حرفم صدق میکنه..ممکنه شما از اون کسانی هستین که کمتر به چشمتون خورده ..پس گذاشتن چند آثار به یاد ماندنی شهر یزد یا نگین کویر خالی از لطف نیست!!

 

      

ادامه مطلب ...

FROGS(قورباغه ها)

Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... who arranged a running competition . 
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند . 
The goal was to reach the top of a very high tower . 
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . 
A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants . ... 
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند... 
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower . 
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند . 
You heard statements such as : 
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:
They will NEVER make it to the top.
اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
or : 
یا
" Not a chance that they will succeed. The tower is too high !
هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده
The tiny frogs began collapsing. One by one .... 
قورباغه های کوچیک یکی یکیشروع به افتادن کردند
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند... 
The crowd continued to yell, "It is too difficult!!! No one will make it!
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!" 
More tiny frogs got tired and gave up.... 
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ... 
But ONE continued higher and higher and higher .... 
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه! 
At the end everyone else had given up climbing the tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top ! 
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید ! 

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to know how this one frog managed to do it
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ 
It turned out...
و مشخص شد که 
That the winner was DEAF !!!! 
برنده ی مسابقه ناشنوا  بوده !!!

عشق مادری(داستان کوتاه اما خواندنی)

My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود


She cooked for students & teachers to support the family.


اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت


There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.


یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره


I was so embarrassed. How could she do this to me?


 خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟


I ignored her, threw her a hateful look and ran out.


 به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم


The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره


I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.


فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...


So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟


My mom did not respond...


اون هیچ جوابی نداد....


I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.


 حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .


I was oblivious to her feelings.


احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت


I wanted out of that house, and have nothing to do with her.


دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم


So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.


 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم


Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.


اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...


I was happy with my life, my kids and the comforts


 از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم


Then one day, my mother came to visit me.


تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من


She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.


اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو


When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.


وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر


I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"


 سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا


And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.


اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .


One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


So I lied to my wife that I was going on a business trip.


 ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .


After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.


بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .


My neighbors said that she is died.


همسایه ها گفتن که اون مرده


I did not shed a single tear.


ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم


They handed me a letter that she had wanted me to have.


اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن


"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.


 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،


I was so glad when I heard you were coming for the reunion.


 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا


But I may not be able to even get out of bed to see you.


 ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم


I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.


وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم


You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.


آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی


As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.


به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم


So I gave you mine.


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.


برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


With my love to you,


با همه عشق و علاقه من به تو 


مقدمه

سلام..بزارین اول از همه بیوگرافی خودمو تقدیم شما بکنم..عماد جعفرزاده متولد   62  دانشجوی مهندسی نرم افزار کامپیوتر هستم..خدمت شما خواننده گرامی عرض کنم که بنده نیمه شنوا مثل همه بچه های نیمه شنوا یا ناشنوایان عزیز وطن هستم و دلیل ساخت وبلاگ بالا بردن اطلاعات و آگاهی کافی بچه هایی مثل خودم..صدالبته باید بگم که نه تنها اطلاعات بالایی مثل ادمای معمولی دارن بلکه هوش و تلاش و فهم بالاتری نسبت به دیگر مردمان عادی دارن..برای اثبات حرفم میتونم ثابت کنم .. .وقتی داشتم وب گردی میکردم یا شاهد چیزهای جالب چه در یزد و چه در تهران بودم حیفم اومد که اطلاعاتی رو در اختیار بینندگان سایت نزارم...

عجایب هفت گانه

باز هم سلام  علیکم خدمت بینندگان محترم ...الان ساعت 23:52  هستش که میخوام اطلاعاتی درمورد عجایب هفت گانه دراینجا بزارم...البته جایب هفت گانه از نوع قدیمیش..راستش جدید هم هستش که ایشالله دفعه بعد حتما در مورد عجایب هفت گانه جدیدش میزارم...رو ادامه مطلب کلیک کنین تا توضیحاتی رو در این مورد ببینین و کیف کنین...


ادامه مطلب ...

ٍسبحان

سلام احوال شما؟...امروز میخوام یکی رو بهتون نشون بدم که بدجوری دیوونه ام کرده..به قول فرشید امین.وای از جادوی خنده هاش..اینکه منو کشت با چشاش....اسمش سبحان هستش همین دیشبی که تو خونه داییم بودم پیش من بود..ببین چقدر نازه ...




ادامه مطلب ...